حانیهحانیه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

مامان و بابای مهربون

رفتیم مشهد

نی نی جون من ، من و بابا به همراه خونواده ی بابایی چهار شنبه 22 تیر 1390 ساعت 8 بعد از ظهر به سمت مشهد راه افتادیم ،عزیزم خیلی خوش گذشت و من دغدغه داشتم هرچه زودتر برم و عظمتشو ببینم مامانی میدونی چیه می خواستم ببینمش تا یه قول هایی که می خواستم به خدا بدم اون بره و بهش بگه اخه گفتم شاید خدا اگه دهن امام رضا بشنوه قول هامو قبول کنه. عزیزم نمی دونی وقتی روز دوم رفتم و ضریح رو دیدم چه حسی داشتم!! تمام بدنم سر شده بود و فقط اشک تو چشام میومد.....قربون عظمت خدا بشم!!! ولی این حس 2 بار اتفاق افتاد....بار اول که واسم غریب بود و قشنگ و بار دوم که واسم آشنا بود و فراموش نشدنی..... بار دوم یروز مونده به اخر بود که رفتم و...
13 مرداد 1390

زیبای زندگی ام

  آرزویی کن: گوشهای خدا پر از آرزوست و دستهایش پر از معجزه ... آرزویی کن شاید کوچکترین معجزه اش بزرگترین آرزوی تو باشد. زیبا معجزه ی کوچک من زودتر بیا که سخت دل تنگم...  کمی نگران شو گلم...     ...
29 خرداد 1390

می خوام نی نی بیارم

سلام نی نی نداشته ی من الان یه هفته اس که با بابایی تصمیم گرفتیم که نی نی دار بشیم ، خیلی خوش حال هستیم و روز اول که این تصمیم رو به بابا گفتم با با رفت و یک جعبه شیرینی خرید واسه این تصمیم رویایی. ببین بابا چقدر به فکرته هنوز که به دنیا نیومدی این کارارو کرده اگه بیای تو شکمم چه کارا برات میکنه... چند روز پیش رفتم دکتر و واسه اینکه تو با سلامتی کامل بوجود بیای دکتر کلی ازمایش ازم گرفت  بابا پیشم نبود ولی تلفنی همش احوالمو سراغ میگرفت و می گفت چکار کردی؟ عصر هم رفتم دندون پزشک تا دندونام رو چک کنه البته با بابا رفتیم من از دندون پزشک یکم میترسم اما به خاطر گل نازم رفتم ...
23 خرداد 1390