حانیهحانیه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

مامان و بابای مهربون

مامانی بدنیا اومدی

1391/6/31 17:19
نویسنده : مامان جون
1,544 بازدید
اشتراک گذاری

گل زیبای مادر عزیز نازم حانیه خانم صبح روز پنج شنبه یکم تیر سال 1391 ساعت 4 صبح بیدار شدم رفتم خمام غسل گرفتم برای پاکی تو و خودم و تا ساعت 6:30 صبح قرآن و نماز و زیارت عاشورا و هر چیز دیگه ای که فکر کنی خوندم و برای سالم و صالح بودنت دعا کردم همش دست مسذاشتم رو شکمم و باهات حرف میزدم ،قربون صدقه ات میرفتم و به این فکر میکردم که چه شکلی هستی و از طرفی دلم تنگ میشد واسه این قلمبه ای که توی شکممه .

خلاصه بابا میثم و بابا بهنام و مامان شهناز و خاله هات ساعت 6:30 صبح بیدار شدن و صبحانه خوردن تا بریم بیمارستان وساعت 7 توی راه بیمارستان بودیم و 7:30 منو بردن تو بخش از همه خداحافظی کردم و به همراه بغضی که از خوشحالی بود با پرستار رفتم تو بخش اونجا بهم سرم و غیره وصل کردن و زنگ زدن به دکترم تا بیاد فکر کنم ساعت 9 یا 9:15 رفتم توی اتاق عمل و چون میخواستم گریه ی نازت و صورت ماهتو ببیتنم گفتم میخوام اسپاینال بشم ولی مامانی خیلی اذیتم کردن و 3 بار امپولو کردن تو کمرم و من هم همش دستم رو شکمم بود و منتظر بودم ببینمت خلاصه کم کم از کمر تا به سمت پاهام بی حس شدم بعد یه پرده گذاشتن جلوم و دکترم اومد نمیدونم چرا وسط عمل نفسم گرفت و حالت تهوع پیدا کردم و میخواستم بیارم بالا ولی باز هم فکر و ذهنم تو بودی .

همش منتظر صدای گریه ات بودم و به متخصص بیهوشی که بالای سرم بود گفتم تا بدنیا اومد نشونم بدینش گفت باشه که یکدفعه صدای جیغتو شنیدم واب نمیدونی چه حالی داشتم و پرستارا و دکتر هی میگفتن چه دختر خوشکل و تپلی به دنیا اوردی و 2 یا 3 دقیقه بعد تورو دیدم با موهای مشکی و صورت سفید با لپ های صورتی پر رنگ ،یاد اون سیبی افتادم که وقتی روت حامله بودم و نمیدونستم که پسری یا دختر روش سوره مریم و حضرت یوسف رو خوندم .

اخه اون سیبه هم به قرمزی لبا و لپات بود ،بی اخیار اشک از چشام اومد و گفتم دوست دارم عزیزم.

 

مامانی خیلی ناز و بامزه بودی  

***  عاشقتم عروسکم ***

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)