حانیهحانیه، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

مامان و بابای مهربون

توی بیمارستان

خوب مامانی بلاخره تو اومدی  و من از خوشحالی فقط دوست داشتم جیغ بکشم اما بخاطر درد بخیه هام نمیشد ههههههههه... همه ریخته بودن سرت و میگفتن ای دختره عروسکه تازه پرستارا و همراهای بیمارای بخش های دیگه هی میومدن تورو میدیدن اخه خیلی نینی دیگه بود ولی چون تو عروسک بودی میومدن ببیننت.  حانیه خانم شما ساعت 9:40 دقیقه صبح پنج شنبه سال 1391 شمسی(1433 قمری) در یکم تیر ماه(یکم شعبان) توی بیمارستان قائم کرج توسط دکتر سوسن کیانی بدنیا اومدی البته تحت نظر دکتر میر فندرسکی توی بیمارستان صارم تهران بودی. قدت 52 ***وزنت 3710 *** گروه خونی +AB *** دور سر 36 *** دور سینه 35 مامانی وقتی برای اولین بار از سینم می می خوردی با ...
8 مهر 1391

جشن سیسمونی حانیه خانم

عزیز مادر دوشنبه 29 خرداد 1391 یعنی دو روز قبل از بدنیا اومدن یه جشن سیسمونی خوشکل گرفنم و خیلی ها اومدن ***************************************** این از کیک سیسمونی که بجای اینکه با چای بخوریم هول شدم و با آبمیوه دادم به مهمونا *************************************** اینم سالاد الویه هایی که خودم شکلشونو دادم و با مامان شهناز و خاله شبنم درستشون کردیم خاله شقایق هم جزء تدارکات بود و هی میفرستادیمش که بره چیز بخره هههه.....     *************************************** اینم نمای کلی از پذیرایی  سلف سرویس البته میان وعده با پاپ کورن و پفک ، چیپس ، چای و غیره پذیرایی شد ...
2 مهر 1391

مامانی بدنیا اومدی

گل زیبای مادر عزیز نازم حانیه خانم صبح روز پنج شنبه یکم تیر سال 1391 ساعت 4 صبح بیدار شدم رفتم خمام غسل گرفتم برای پاکی تو و خودم و تا ساعت 6:30 صبح قرآن و نماز و زیارت عاشورا و هر چیز دیگه ای که فکر کنی خوندم و برای سالم و صالح بودنت دعا کردم همش دست مسذاشتم رو شکمم و باهات حرف میزدم ،قربون صدقه ات میرفتم و به این فکر میکردم که چه شکلی هستی و از طرفی دلم تنگ میشد واسه این قلمبه ای که توی شکممه . خلاصه بابا میثم و بابا بهنام و مامان شهناز و خاله هات ساعت 6:30 صبح بیدار شدن و صبحانه خوردن تا بریم بیمارستان وساعت 7 توی راه بیمارستان بودیم و 7:30 منو بردن تو بخش از همه خداحافظی کردم و به همراه بغضی که از خوشحالی بود با پرستار رفتم تو...
31 شهريور 1391

افتادن نافت

کوچولوی مامان این نافت خیلی تورو اذیت کرد و من هم از اذیت شدن تو دلم خون می شد . خیلی طول کشید تا نافت افتاد (12 روزت بود) و هر کسی یه کاری میگفت بکن،یکی میگفت الکل بزن یکی میگفت چربش کن خلاصه منو دیوونه کرده بودن خلاصه 12 یا 13 تیر بود که رفتیم خونه خاله مریم و نافت خونه خاله اینا افتاد ، البته من قبلش از قسمتی که خشک شده بود پیچوندمش و ناف بندتو روش بستم آخه واست با دوتا گیره بسته بودنشو  بد هم بسته شده بود و گیره ها هم سنگین بودن و باعث شده بود که یکمی نافت اومده بود بیرون منم واسه اینکه خلاصت کنم بسم الله گفتمو این کارو کردم . نمیدونی وقتی که دیدم افتاده چقدر خوشحال شدم و بجای تو ، توی دلم نفس عمیق کشیدم. &nb...
31 شهريور 1391

فرزند عزیزم

فرزند عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده... ...
31 شهريور 1391

بابا این وبلاگی که واست درست کردم رو دید

  سلام عزیز نازم امروز آدرس این وبلاگو به بابا دادم و گفتم بره توش چون یه مطلب قشنگ توش نوشته و اونم رفت و با تعجب زیاد به من اس ام اس داد و خوشحال شده بود    خدا میدونه بابا چقدر دوست داره عزیزم به بابا گفتم اونم میتونه واست مطلب بزاره و خیلی خوشحال شد ،از این به بعد من تنها نیستم که واست مینویسم بلکه بابا هم هست   فکر کنم  نوشتن واسه امروز کافیه همگی دوست داریم عزیزم   مامان و بابا   مامان شهناز(مادر بزرگ مادری)      بابا بهنام(پدر بزرگ مادری)   مامان جون(مادر ب...
31 شهريور 1391

خدایا شکرت نی نی دار شدم

  سلام نی نی ناز و خوشکلم   بالاخره دعاهام جواب داد و خدا یه نی نی گذاشت تو دلم . دارم از خوشحالی میمیرم ،نمی دونی از خوشحالی چقدر گریه کردم. شنبه شب 30 ام مهر ماه سال 1390 فهمیدم که نی نی دار شدم و از خوشحالی 2 رکعت نماز شکر خوندم اما اون شب به بابایی نگفتم چون اون شب خسته بود و فردا ظهر بهش گفتم از خوشحالی گریه کرد ،تازه یواشکی فیلمش هم گرفتم که بعدا بهت  نشون میدم. همون موقع زنگ زدم به مامان جون و بابا جون و نمی دونی پشت تلفن واست چکار کردن از خوشحالی فقط صدای جیغشون رو پشت تلفن می فیمیدم؟؟؟؟!!!!!!! البته  باید بگم خاله شبنم قبل از همه فهمید که تو اومدی تو شکمم و از خوشحالی گریش گرفته بود...
11 دی 1390

رفتیم مشهد

نی نی جون من ، من و بابا به همراه خونواده ی بابایی چهار شنبه 22 تیر 1390 ساعت 8 بعد از ظهر به سمت مشهد راه افتادیم ،عزیزم خیلی خوش گذشت و من دغدغه داشتم هرچه زودتر برم و عظمتشو ببینم مامانی میدونی چیه می خواستم ببینمش تا یه قول هایی که می خواستم به خدا بدم اون بره و بهش بگه اخه گفتم شاید خدا اگه دهن امام رضا بشنوه قول هامو قبول کنه. عزیزم نمی دونی وقتی روز دوم رفتم و ضریح رو دیدم چه حسی داشتم!! تمام بدنم سر شده بود و فقط اشک تو چشام میومد.....قربون عظمت خدا بشم!!! ولی این حس 2 بار اتفاق افتاد....بار اول که واسم غریب بود و قشنگ و بار دوم که واسم آشنا بود و فراموش نشدنی..... بار دوم یروز مونده به اخر بود که رفتم و...
13 مرداد 1390

زیبای زندگی ام

  آرزویی کن: گوشهای خدا پر از آرزوست و دستهایش پر از معجزه ... آرزویی کن شاید کوچکترین معجزه اش بزرگترین آرزوی تو باشد. زیبا معجزه ی کوچک من زودتر بیا که سخت دل تنگم...  کمی نگران شو گلم...     ...
29 خرداد 1390